-
سه شنبه 1392/06/05
-
0:53
-
285 بازدید
دخترک و پیرمرد
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟- نه. - مطمئنی؟- نه. - چرا گریه می کنی؟- دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟- چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟- نه. - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالادیدم. - راست می گی؟ - از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد حتی با یک حرف ساده.
با تشکر از خانم (ف . د) جهت ارسال این داستان
×××
برچسبها: داستان های آموزنده, داستان دخترک و پیرمرد, خاطرات روستای نظرآقا, نظرآقا سلام, علی رزمجو, ali razmjoo,