روستای نظرآقا-نظرآقا سلام

X اصغر علیخانی X دل نوشته X اجتماعی و متفرقه X روستای نظرآقا X نظرآقا سلام X aliziraee X دبیر ادبیات X منطقه ی سعدآباد X داستان X طنز ننه ی (دی) قاسم X نوشته ی

عنوان بنر

نیازمندی ها

تبلیغات 1 تبلیغات 2  3تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دنباله ی داستان ننه ی (دی) قاسم - قسمت دوم

  • 15:21
  • 338  بازدید

می توانید از قسمت اول این داستان در اینجا با خبر شوید و قسمت اول را مشاهده کنید

بچه ها از سر و کول هم بالا می رفتند تا شاید دی قاسم گوشه ی چشمی به خرمای زلال چون آینه شان اندازد. وقتی این منظره را دیدم ، به کلی ناامید شدم . به علی گفتم : بیا بنشینیم چون طفلان مسلم ؛ گردن کج ، سر در بغل تا سرمان هوایی بخورد و دی قاسم دلش به رحم آید.

 

 هوا بدجور تاریک شده بود. آخر دکان نور زرد رنگی سو سو می زد . حالا دی قاسم چگونه در آن تاریکی سنگ های کیلو را می دید و خرما وزن می کرد. خدا می داند! آخرین کلاه ها را تا بیخ گوش بر سر دو کودک نهاد و رفتند.

 

چشمان کجش چون به ما افتاد مانند کسی که بز هی کند داد زد : "دکان تعطیل تا فردا".

 

رفتیم جلو ، سلام بالا بلندی کردیم و شروع به تعریف از دی قاسم. اگه ما تو را نداشتیم چکار باید می کردیم . اول ، وسط و آخر تاجرها خودتی . یه ولاته و یه دکون پر و پیمون. دی قاسم هم تکیه کلام همیشگی اش را بر زبان راند که " حیفی بچی خالوم هسین و گرنه خرما بی خرما. "

 

دی قاسم آن قدر خسته و چرخ در رفته بود که نیم نگاهی هم به خرما نینداخت . فقط گفت: " خاسه یه یا کبکاب " ما هم گفتیم : خاسه. باز شروع کرد به منت نهادن و پشت ابرو نازک کردن که : "خرمای خاسه مشتری نداره ، باید خشکش کنم سی بز و میش ". همین طور که نق می زد و چی می گفت. چند تا سنگ نیم کیلو ، یک کیلو داخل ترازو گذاشت و چند تا باطری قلمی کنارشون یعنی بلا نسبت مغازه داران حسابم خیلی درسته. سنگ ها را نشمرده ، رفت تا خرما را در انبار پشت خالی کند. دیدیم فرصت خوبی است تا آن همه دق دلی را تصفیه کنیم. هر چه باطری و سنگ کنار میزان بود انداختیم در کفه . دی قاسم که برگشت عجیب شک کرد . از اول عمرش تا کنون این همه سنگ در ترازو نگذاشته بود برای خرما آن هم از نوع مرغوب. خلاصه گفت: بچه ها ، نه مثل این که سنگ ها کم تر بود. شروع کردیم دوباره به چرندیات. "ما خیانت کنیم به عمه مون ، مال خسته هستی ، نور کمه و ... "

 

مخلص کلام این که : مثل همیشه گفت پول ندارم و جنس می دهم. از سر اجبار گفتیم : مشکلی نیست. یک پلاستیک دو گوش پر از انگور سبز ، ترش ، نرسیده و مویز عسکری کرد و گفت خیرش را ببینید . در دل کلی به دی قاسم خندیدیم . تا توانستیم انگور خوردیم و بقیه را آوردیم مسجد و به عنوان نذر تقسیم کردیم میان مردم.

از دوستان و بزرگواران خواهشمندم داستان را با هیچ یک از شخصیت های بزرگوار زادگاهم مقایسه نکنند. نام ها اصلاً واقعی نیست.در ضمن ممکن است یکی دو خصیصه از قهرمانان به شخصی بخورد که قصد بنده به هیچ وجه توهین ، تمسخر یا ریشخند کسی نیست چون معتقدم " مردم بزرگ ترین سرمایه نویسنده اند."



مطالب مرتبط:

1) مديريت، نظراتي که حاوي توهين ، هتاکي ، افترا و مسخره کردن شخص يا گروهي باشد را منتشر نخواهد کرد.
2) نظرات تبليغاتي ( معرفي سايت هاي تبليغاتي ) درخواست تبادل لينک منتشر نخواهد شد
3) لطفا جهت بوجود نيامدن مسائل حقوقي از نوشتن نام مسئولين و شخصيت ها تحت هر شرايطي خودداري نمائيد.
4) لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتين (فينگليش) خودداري نماييد.

نظرات برای این مطلب
  • 11 سال پیش - 7:49
    واقعااین داستان واقعی است .حساب میکنم دران لحظه دارم زندگی می کنم .یاد ان کوچه های گلی .دلم می خواهداقای علیخانی مطلبی درباره باچی بالاچی و.....بنویسند.
  • 11 سال پیش - 3:09
    با تشکر از همکارعزیزمان آقای علی خانی استاد زبان و ادبیات فارسی بخاطر داستان طنز محلی بسیار خوبشان ضمن تشکر از سایت نظراقا سلام از مدیر محترم این سایت می خواهم که خاطرات جالب زمان قدیم را از افراد محل در این سایت قرار دهند .
کد امنیتی رفرش

برترین های نظرآقا سلام

هیئت های مذهبی روستای نظرآقا

گالری تصاویر

درباره ما

نظرآقا سلام

سایتی که در پیش روی شما قرار گرفته(نظرآقا سلام) سایت رسمی نظرآقا(مرکز دهستان زیرراه) است این سایت در شهریور ماه 1391 و با هدف خدمت و اطلاع رسانی به مردم شریف مرکز دهستان زیرراه و انعکاس مشکلات نظرآقا به مسئولین بخش، شهرستان و استان طراحی شده است. و برای چنین هدفی همواره در تلاش هستیم تا خدمات سایت را گسترش دهیم. این امر محقق نمیشود، جز با همت بلند و همکاری صمیمانه شما عزیزان. از سروران دلسوز خواهشمندیم تا در رفع نواقص و بالندگی این جریان و حرکت منت گذارده و مدیران این سایت را یاری رسانند.